سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

وعده دیدار ما :))

هر روز عصر روزهای آفتابی و بارانی بهار میتونین من و سلنی رو در پارک بغل خونه پیدا کنین. اونجا خانوم یا از دارن ماهی گیری میکنن، یا برگها رو غرق میکنن ، یا با برگها غذا میپزن، یا از سرسره سروته پایین میان و یا دوستای خوب خوب پیدا میکنن و حالش رو میبرن.  ..... بازی جدید ، چهار بوس و یک بغل که در طول روز بوس ها به عدد 16 و بغل ها به چهار میرسه. سلنا از بوس های رو مو و گاه و بیگاه که به لب میخوره شاکی میشه شدید.  ...
23 فروردين 1395

یک ماه از وقت خود :))

مامان داشت کتابی از جمالزاده میخوند. نوشته بود اون موقع خیلی ها بیسواد بودن که اگر یک ماه وقت میزاشتن شاید میتونستن در حد خوندن و نوشتن کلی تو زندگی جلو بیافتن. یاد خودم افتادم که در عرض یک ماه و به صورت خیلی ضربتی رفتم دوره شنا و رانندگی. پس مامانی این نصحیت رو همیشه گوشه ذهنت داشته باش.  هروقت دیدی یک جایی از زندگی به یک علم و یا یک هنر نیاز داری ، حداقل کاری که میتونی انجام بدی این هست که یک ماه صرف اون کنی، بلکه راهی باز بشه برای ترقی بیشتر و بیشتر  ...
22 فروردين 1395

تام و جری:)

دیروز با سلنی رفتیم پارک که یک حوض بزرگ داشت و خانم شروع کردن با یک تکه چوب آب بازی و ماهیگیری . وسطاش اومد ادای ماهیگیری با یک قلاب حرفه ای رو گرفت و گفت از اون ها میخواد . واسم جای تعجب داشت که از کجا اونو میشناسه ؟ خانوم فرمودن تو تام و جری دیده. ...... دختره تو پارک به سلنا جون میگه من باهات قهرم. خنوم رفته رو منبر که قهر بده ، دوست بودن خوبه ادم شاد میشه. مامان دختره پرسید دخترتون مهد میره.  .....
22 فروردين 1395

یادگاران :))

............................... ....................... ............................ ............................ .......................... ............................... .............................. ........................ .................... ...................... ....................... ........................ .......................... .............................. ............................. ...
21 فروردين 1395

خوشمزه های سلنایی:))

مامان سما ، کاش مامان و بابات با هم عروسی میکردن ما میرفتیم عروسی خوش میگذروندیم.  ... مامان نمیتونم نفس بکشم! چرا دخترم؟ آخه زیاد تو حیاط موندم بینیم یکیش میتونه نفس بکشه ، یکیش نمیتونه ، الان یکیش خوشحاله اون یکی خوشحال نیست. .... مامان یک داستان وحشتناک بگم ، یک مرغه یک چوب تیز رفت تو تنش ، خروسش نجاتش داد و جوجوها خوشحال سدن. ... مامان میدونی چرا یخچال سرده ؟ چون توش یخ داره. .... مامان زود باش اون هزار پا رو مردش کن. (بکشش) ... مامان بابا حسین درختها رو  کارید ، خوشگل شد حیاط. ......    
16 فروردين 1395

13.01.1395 تخت و اتاق مستقل :))

سلنا وقتی بعد تعطیلات عید  وارد اتاقش شد با یک چیز غیر منتظره مواجه شد. دید که تختش رفته تو اتاق خودش خیلی خیلی ذوق زده شد و همش تا غروب تو تختش بازی کرد . و عصر هم تو تختش خوابید . موقع خواب من پایین تخت خوابیدم و اون توی تخت. ولی بعد یک مدت اومد پیش من تا خوابش برد و من دوباره بردمش سرجاش گذاشتمش. تجربه خاصی بود. هم از اینکه مستقل شده خوشحال شدم و هم از اینکه شبا پیشم نیست یک جوریم شد. 
15 فروردين 1395